نازیسم و اقتصاد
نگاهی به اقتصاد آلمان نازی و مبانی فکری آن
وقتی سخن از نازیسم به میان میآید، همه بیدرنگ به یاد تصاویر سیاه و سفید جنگ جهانی دوم و پرچمهای قرمز با نشان صلیب شکسته میافتند. تصور عام از نازیها افرادی نظامی است که برای رسیدن به اهداف خود از انجام هیچ قساوتی فروگذار نیستند و هرچه را که به چنگ شان بیفتد، نابود میسازند.
در نظر اینان رهبر این دسته از انسانهای خونخوار مرد دیوانهای است که با آن سبیل نیم بندش، مدام با فریادهای آسمان خراش پیروان خود را به سوی جنگ و خونریزی میخواند. اما به راستی در پس این تصاویر آرشیوی دهشتناک و این حجم عظیم خشونت و جنگ افروزی که از حزب نازی حاکم بر آلمان میان سالهای 1945-1933 در ذهن داریم، چه تفکر و انگیزهای نهفته بوده است؟
درباره حزب ناسیونال سوسیالیست (National Sozialistische) کارگران آلمان – به اختصار حزب نازی – تاکنون مقالات و کتب بیشماری نوشته شده است. ایدئولوژی و آرای فلسفی آنها، که طبعا بیش از هر جای دیگر باید در کتاب و سخنرانیهای آدولف هیتلر به دنبالشان گشت، از زوایای گوناگون مورد بررسی قرار گرفته و چارچوبه فکری شان، بهرغم تمام ناسازگاریها و تناقضات درونی، تا حدودی روشن شده است. اکنون دیگر همه میدانیم که تفکر نازی زیرمجموعهای از تفکر اجتماعی- سیاسی فاشیستی است و به تعبیری گونه خاص و تندرویی از آن جریان محسوب میشود. طبق آنچه که از آرای هیتلر برمی آید و در عمل نیز به اجرا گذاشته شد، نازیها طرفدار حکومت آریستوکراتیک و در حوزه اجتماع قائل به داروینیسم اجتماعی بودهاند. دموکراسی را مثل خیلی چیزهای دیگر، ترفند یهودیان برای منحرف ساختن جوامع از مسیر اصلی شان، ملی گرایی نژادی، میدانستهاند و اعتقاد داشتهاند که در جهان تنها قویترینها حق بقا دارند.
آرای فلسفی و جهان بینی آنها هر چه و با هر درجه از تناقض و ابهام که میخواهد باشد، یک چیز مسلم است و آن اینکه تا کنون کمتر سعی در کند و کاو دقیق اندیشههای اقتصادی نازیسم شده است. یک دلیل شاید آن باشد که نازیها کمتر به طور صریح و مدون از اقتصاد حرف میزدهاند و حتی مشهور است که خود هیتلر زمانی گفته بود: «اقتصاد مسالهای ثانوی است.» دلیل دیگر شاید شدت شراره افکنی اندیشههای نژادی و نظامی نازیها باشد که سایر ابعاد تفکر ایشان را
تحت شعاع قرار داده است. به هر رو، یک چیز روشن است: اقتصاد آلمان در سالهای پس از به قدرت رسیدن هیتلر و به ویژه دوره شش ساله پیش از آغاز جنگ، با قدرتی توفنده به پیش رفته و وضع مادی مردم آلمان از هر لحاظ بهبود یافته بود. وقتی این باروری اقتصاد نازی را در کنار آن سکوت نسبی پیرامون اندیشههای اقتصادی نازیسم بگذاریم، ممکن است این شائبه در ذهن برخی شکل بگیرد که آیا به واقع در آلمان نازی شبه معجزهای اقتصادی در کار بوده که دول متفق پس از جنگ برای حفظ وجهه نظامات اقتصادی خود با دسیسه چینی سعی کردهاند بر آن سرپوش بگذارند؟ یا به عبارت بهتر، آیا در این اقتصاد راه سومی در کار بوده است؟
در این مقاله میکوشیم با نگاهی به اقتصاد نازیسم و آلمان نازی، پاسخی درخور برای این پرسش بیابیم.
نازیها درباره اقتصاد چه میگفتند؟
وقتی سخن از اندیشه بنیانگذاران حزب نازی به میان میآوریم، بی گمان مقصودمان جز دو تن نیست: اتو استراسر و آدولف هیتلر. استراسر با وجود تمام محبوبیتی که امروز در میان نئونازیها دارد، آن زمان در جریان قدرت گیری حزب بلافاصله توسط هیتلر و اطرافیانش کنار زده شد. بنابراین، آنچه امروز از جهات اصلی اندیشه حزب ناسیونال سوسیالیست گفته میشود، عمدتا آرای شخصی هیتلر است.
همینجا لازم به اشاره است که در فضای سیاسی سست جمهوری وایمار، مارکسیستها عمدهترین رقیب حزب نازی بودند. از این رو، بخش گستردهای از حملات هیتلر ایشان را نشانه گرفته است. اصطلاح سوسیالیست موجود در عنوان حزب نازی نباید شائبه نزدیکی این دو رویکرد را به ذهن متبادر سازد. سوسیالیسم آن زمان آلمان بیشتر واژهای باب روز بود که اغلب احزاب سیاسی میکوشیدند برای جلب توجه اقشار پایین دست از آن استفاده کنند. چنانکه خود هیتلر درجایی یادآوری میکند: «واژه سوسیالیستی که ما برای خود اختیار کردهایم، هیچ ارتباطی با سوسیالیسم مارکسی ندارد. مارکسیسم
ضدمالکیت است؛ سوسیالیسم حقیقی چنین نیست.» و توضیح میدهد: «سوسیالیسم در کل واژه نامیمونی است…، همین که مردم غذایی برای خوردن و لذاتشان داشته باشند، یعنی که از سوسیالیسم برخوردارند.»
به لحاظ فنی تفاوت ناسیونال سوسیالیسم با سوسیالیسم در این است که در سوسیالیسم مرسوم رابطه فرد – مردم مطرح است، در حالی که در ناسیونال سوسیالیسم رابطه به شکل ملت – دولت مدنظر است (سوسیالیسم مرسوم قائل به انگاره «ملت» نیست).
در واقع نازیسم به هیچ وجه جنبش ابداعی خالصی نبود، بلکه ترکیبی بود از ایدئولوژیها و فلسفههای مختلف که همگی بر گرد ملی گرایی، کمونیسم ستیزی، سنتگرایی، تاکید بر حکومت نژادی و البته انتقاد از سرمایهداری دور میزدند. ادعای اصلی نازیها در فضای بحرانزده سالهای 1930، ارائه راهحل سومی بود که نه کمونیسم است و نه سرمایهداری.
پس از جنگ جهانی دوم بلشویسم و جنبشهای کمونیستی در آلمان درصدد دستیابی به قدرت بودند و نازیسم به عنوان پاسخی به این جنبشهای کمونیستی به وجود آمد که میخواست جایگزین جمهوری بیثبات وایمار شود. ناسیونال سوسیالیسم توانست بر مبلغان کمونیسم غلبه کند؛ زیرا از یک سو برای دولت حاکم که از خطر بلشویسم نگران بود، خوشایندتر از کمونیسم بود و از سوی دیگر با گفتمانی ویژه نظر طبقه کارگر و قشر بیکاران رو به فزونی آلمان را به خود جلب میکرد. آنها با شعارهای خود در حمایت از نیروی کار، مردم ناراضی از سرمایهداری را با وعده محدودسازی سود شرکتها، حذف رانتها و افزایش منافع اجتماعی جلب میکردند و از طرف دیگر نشان میدادند که با مدل اقتصادی و سیاسی خود خواهند توانست بر مشکل تضاد طبقاتی سرمایهداری غلبه کنند، بیآنکه به ورطه خطرات سوسیالیسم شوروی از قبیل «دیکتاتوری پرولتاریا» یا مالکیت کارگری بر ابزار تولید، فرو بغلتند.
از رهگذر اندیشههای نازی، تقابل آنها با کمونیسم کاملا واضح و روشن است (هرچند که اقتصاددانان اتریشی خلاف این نظر را داشته باشند)، از یک سو آن طور که خود هیتلر میگفت، «[ما] تاکید بی چون و چرایی بر مالکیت خصوصی داریم… ما باید مالکیت خصوصی را تشویق کنیم.» نازیها قائل به الغای مالکیت خصوصی نبودند و حتی شواهدی در دست است که آنها در دوره زمامداری خویش برخی خدمات عمومی را نیز به بخش خصوصی واگذاشته بودند. از سوی دیگر، با داروینیسم اجتماعی خود اندیشههای مساواتطلبانه را مختص انسانهای حقیر میشمردند و معتقد بودند انسان قویتر بی شک باید بالاتر از سایرین باشد و در نهایت، با باورهای راست افراطی خود مسلما حاضر نبودند از سنت و مذهب و فرهنگ بورژوازی، که بنیانهای مورد انتقاد چپ هستند، دست بشویند.
اما موضع نازیسم در برابر سرمایهداری، که ادعای مخالفت با این یکی را هم داشت، به مراتب پیچیدهتر است. از یک سو، آن طور که اشاره شد، نازیها معتقد به مالکیت خصوصی و پیشرفت انسانهای برتر بودند و از طرف دیگر، روحیه ملیگرا و تمامیتخواهشان اجازه اعطای آزادیهای گسترده به فعالان اقتصادی را نمیداد. نتیجه آن میشد که هیتلر در مصاحبهای در 1931 بگوید: «من میخواهم هرکس آنچه را که به دست آورده برای خود داشته باشد، مشروط به این اصل که خیر جامعه همواره بر خیر فرد اولویت دارد. دولت باید کنترل خود را حفظ نماید؛ هر مالکی باید خود را کارگزار دولت احساس کند… رایش سوم همواره حق کنترل مالکان را برای خود محفوظ نگاه میدارد.»
نازیها حق مالکیت خصوصی را مشروط به نحوه استفاده میدانستند. اگر مایملکی در راستای اهداف پیشوای نازی مصرف نمیشد، در فهرست ملیسازی جای میگرفت. تملکهای دولتی،یا تهدید به تملک، همواره ابزار مورد استفادهای در دست حکومت بود. (یک نمونه آن ماجرای هوگو یانکرز، مالک کارخانههای تجهیزات هوایی است که دولت اموالش را ضبط و او را در حبس خانگی قرار داد، هرچند با پرداخت خسارت!).پیشوای نازی از یک طرف به نظام سرمایهداری میتوپید: «…نظامی که از ضعفای اقتصادی بهرهکشی میکند؛ با دستمزدهای ناعادلانهاش، با ارزشگذاری شرمآور انسانها بر اساس ثروت و دارابی به جای مسوولیت و عملکرد.» ودسیسه گران بینالمللی یهود را در نظام بانکی جهانی پشت پرده بحران بزرگ دهه 30 میدید، از طرف دیگر، خود بزرگترین مالک کشور بود و کسب و کارهای بزرگ را تشویق به تشکیل کارتل و تبانی میکرد، سپس با آنان همکاری کرده و با تضمین سودشان، اهداف و منافع خود را پیگیری مینمود.
اما تمام این تناقضات چطور قابل توضیح است؟ باید گفت كه نازیسم به طور کل گفتمان تمامیت خواهی است که هرکجا ثروت و قدرت انباشته شده باشد، میکوشد آن را به نفع اهداف کلی خود، که ماهیتا غیر اقتصادی هستند، مصادره كند. در رابطه با همین آرمانهای غیر اقتصادی، هیتلر در 1922 در «نبرد من» نوشته بود: «تاریخ به ما میآموزد که هیچ ملتی با اقتصادش به بزرگی نرسیده است؛ بلکه پس از بزرگی است که رونق مادی به او روی آورده است.»
از آنجا که نازیها بیداری اجتماعی و جهش فرهنگی را پیش زمینه جهش اقتصادی میدانستند، اساسا پرداختن به دغدغههای اقتصادی را به جهات ذات مادی شان، دون شان خود به حساب میآوردند. آنجا هم که به جبر روزگار و توقعات مردمی مجبور به اتخاذ سیاستهای اقتصادی بودند، عموما از سطح چند راهکار خشک و خشن فراتر نمیرفتند:
– حل مشکل بیکاری (عموما از طریق تمرکز نیروی کار در صنایع نظامی و زیرساختی)؛
– دستیابی به خود کفایی و در نتیجه استقلال اقتصاد نازی از اقتصاد جهانی؛
– محدود ساختن تجارت با کشورهای خارج از حوزه نفوذ و وابسته ساختن کشورهای همسایه؛
– پیگیری انگارههای ایدئولوژیک خود از اقتصاد جهان در سطح بینالملل؛
– تقویت و پشتیبانی بزرگ مالکان داخلی به منظور قبضه منافع آنها یا واداشتنشان به همکاری.
باری، این چنین است که میتوان گفت راه سوم نازیها در واقع ملغمهای از گفتمانهای ضد کمونیستی، ضد سرمایهداری و پوپولیستی بود که با همه بلند پروازیهایش در سایر عرصهها، در عرصه اقتصاد از هیچ پشتوانه فکری و تئوریک برخوردار نبود و تنها با گنده گویی و ارعاب و فشار کار خود را پیش میبرد. چنین رویکردی حتی در صورتی که به پیشبرد اقتصاد بینجامد، چنانکه درمورد اقتصاد آلمان خواهیم دید، چیزی از بار محکومیت اخلاقی و انسانی آن کاسته نمیشود.
اقتصاد آلمان نازی:
پیش از جنگ (1939-1933)
مردم آلمان پس از جنگ جهانی اول در چنگال وضع فلاکت باری افتاده بودند. شمار زیادی از جوانان خود را از دست داده بودند، خسارتهای سنگینی به ایشان وارد آمده بود و از طرفی طبق عهدنامه ورسای، مبلغ سنگینی را نیز باید به عنوان غرامت جنگ میپرداختند. ابر تورم این دوره آلمان و پیامدهای اجتماعی و فرهنگی آن برای کمتر کسی ناشناخته است. در چنین فضایی، آلمان جنگ زده در نیمه دوم دهه 20 تازه داشت با سرمایهگذاریهای خارجی و تخفیفهای متفقین زیر بار مشکلات کمر راست میکرد که بحران بزرگ اقتصادی از راه رسید. این بحران برای هیتلر و همحزبیهایش که با بهبود یافتن اوضاع آلمان امید دست یابی به هرگونه قدرت را از دست داده بودند، فرصتی استثنايی بود. آنان بی محابا شروع به کوبیدن دولت وقت کردند و سرانجام نیز توانستند با انتصاب هیتلر به مقام صدر اعظمی، شاهد مقصود را در آغوش بکشند. به محض تشکیل کابینه چهار هدف عمده در دستور کار سیاست اقتصادی دولت هیتلر قرار گرفت:
– حذف بیکاری؛
– تجدید سامان صنایع دفاعی؛
– جلوگیری از ظهور مجدد ابر تورم؛
– افزایش تولید کالاهای مصرفی و بالابردن استانداردهای زندگی.
همه این اهداف قرار بود در چارچوب برنامه کلیتر بیست و پنج مادهای حزب ناسیونال سوسیالیست که در 1920 بر سر آن میثاق شده بود، به اجرا گذاشته شوند. اهم اهداف اقتصادی این برنامه عبارت بودند از:
– حذف تمامی درآمدهای غیرکاری؛
– ختم قاطعانه جنگ سودها؛
– ملیسازی همه کسب و کارهای شرکتی؛
– تسهیم سود در بنگاههای بزرگ؛
– پوشش گسترده بیمه سالمندی؛
– انجام اصلاحات ارضی متناسب با نیازهای ملی.
هرچند میزان پایبندی به این رئوس در آلمان نازی همواره محل بحث و بررسی بوده است، اما آنچه که از آمار برمیآید، همگی نشان از موفقیتهای اقتصادی آلمان پیش از جنگ دوم دارد.
وقتی نازیها به قدرت رسیدند، عمدهترین مساله کشور معضل بیکاری بود که نرخ آن به حدود 30درصد میرسید. یارمال شاخت، اولین ريیس رایش بانک و اولین وزیر اقتصاد هیتلر بود که وظیفه ساماندهی به اوضاع اقتصادی از همان ابتدا بر دوشاش نهاده شد. سیاستهای این دوره او را عمدتا کینزی تعبیر کردهاند، چرا که بر مخارج بخش عمومی و استفاده از کسری بودجه تاکیدی ویژه داشت. در نتیجه سیاستهای او در همان دو – سه سال ابتدایی کاهش چشمگیری در نرخ بیکاری حاصل شد و با وضع کنترلهای قیمتی تورم نیز تا حدود بسیار زیادی مهار شد. شاخت از لغو نظام پایه طلا استفاده کرد تا نرخهای بهره را پایین نگاه داشته و از مزیت کسری بودجههای عظیم استفاده کند. در این دوره رشد اشتغال آلمان از هر کشور دیگر درگیر با بحران اقتصادی سریعتر بود.
مرحله بعد در آلمان نازی پرداختن به تولیدات نظامی بود. از ژوئن 1933 «برنامه راینهارت» به اجرا گذاشته شد که عبارت بود از توسعه گسترده زیرساختها از طریق سرمایهگذاری مستقیم و غیر مستقیم (سرمایهگذاری غیر مستقیم نظیر کاهشهای مالیاتی و سرمایهگذاریهای مستقیم دولتی در راههای آبی، خطوط آهن و ایجاد جاده و شاهراهها). به ویژه جادهسازی به عنوان بخشی از برنامههای تدارکاتی هیتلر برای جنگ از رشد چشمگیری برخوردار شد و بعد از آن برنامههایی نظیر راینهارت، یکی پس از دیگری به اجرا گذاشته شدند. وسائط حملونقل موتوری مورد توجه فراوان مردم آلمان قرار گرفت و صنعت خودروسازی آلمان طی دهه 30 شاهد رشدی پرسرعت بود (نمونهاش شرکتهای فولکس واگن و اپل هستند، که این آخری گفته میشد در سالهای جنگ از نیروی کار بردهوار یهودیان نیز بسیار سود برده است!).
در شش ساله 39-1933 رشد سالانه متوسط GNP حدود 9.5درصد بود، در حالی که رشد بخش صنعت به 17.2درصد نیز میرسید. در این سالها آمار ازدواج و زاد و ولد پیوسته رو به افزایش بود و خودکشی جوانان کاهش بیش از 80درصدی نشان میداد. بدهیهای خارجی به وضع باثباتی رسیده بود و تورم و بیکاری ریشه کن شده بودند. حتی آمارها نشان میدهند که سطح فعالیتهای فرهنگی و سرگرمی نیز پیشرفتی چشمگیر داشته است.
از 1936 به این سو، کمکم اقتصاد آلمان به سمت اقتصاد جنگ و عرض اندام تواناییهای اصلی نازیسم پیش رفت. در این سال مخارج نظامی آلمان به 10درصد GNP رسیده بود که از هر کشور دیگر اروپایی در آن زمان بالاتر بود. این سال شاهد برکناری شاخت و نشستن هرمان گورینگ، مردی اساسا نظامی، به جای او نیز بود. گورینگ طی یک برنامه چهارساله (زمان پیشبینی شده برای آغاز جنگ) مامور رساندن آلمان به خودکفایی شد و سیاستهای تجاری جدید آلمان به مرحله اجرا در آمدند. هیتلر در این زمان به خوبی متوجه شده بود که منابع آلمان برای رسیدن به خودکفایی کافی نیست. به همین رو تصمیم گرفت به جای قطع کامل تجارت، رقبای تجاری خود را محدود سازد. او تصمیم گرفته بود از این پس تنها با کشورهای تحت نفوذ خود (یعنی کشورهای جنوب اروپا و حوزه بالکان) به تجارت بپردازد و به همین سبب تجارت با این کشورها را تشویق و تجارت با سایر دول را به شدت منع میکرد. کشورهایی چون یوگسلاوی، مجارستان، رومانی، بلغارستان و یونان 50درصد سهم تجارت شان را مراودات با آلمان نازی تشکیل میداد.
از طرفی دست دیگری در کار شد و در داخل کسب و کارهای آلمانی را به تشکیل کارتل و انحصارات تشویق نمود. دولت از این کارتلها حمایت کرده و سود ثابتی را برایشان تضمین مینمود. درمقابل همکاری نزدیکی میان این سازمانهای بزرگ کسب و کار با دولت شکل میگرفت، که به آنها امکان میداد به شرط حرکت در چارچوب اهداف سیاسی و نظامی دولت از منافعی بزرگ بهرهمند شوند.
اقتصاد آلمان نازی:
سالهای جنگ (1945-1939)
با وارد شدن آلمان در جنگ و منصوب شدن گورینگ به سمت فرماندهی نیروی هوایی آلمان، آلبرت اسپیر جای او را در وزارت اقتصاد گرفت. به این ترتیب اقتصاد آلمان به تدریج به سمت «اقتصاد جنگ» پیش رفت.
هرچند باید توجه داشت که شروع جنگ جهانی دوم تاثیر قابل ملاحظه فوری بر اقتصاد آلمان نگذاشت. زیرا این کشور طی شش سال گذشته سهم عمده تولیدات خود را به بخش نظامی اختصاص داده بود و به عبارتی به شکلی تدریجی منابع خود را به آن سو منتقل نموده بود. برخلاف تمام کشورهای درگیر، حکومت نازی به منظور تامین مخارج جنگ حتی مالیاتهای مستقیم را افزایش چندانی نداد. در 1941 حداکثر نرخ مالیاتی آلمان 7/13درصد بود، درحالی که همین نرخ در بریتانیا به 7/23درصد میرسید.
در طول جنگ هرگاه که آلمان سرزمین جدیدی را به فتوحات خود میافزود، کشورهای تحت اشغال مجبور میگشتند مواد خام خود را به قیمتهای بسیار ناچیز به آلمان بفروشند. به عبارتی هیتلر برای بهبود وضع اقتصادی کشورش ترفند خیلی سادهای در پیش گرفته بود: هرچه که احتياجاتش را با حمله و جنگ به دست میآورد. سنگآهن نروژ، شبکههای حمل و نقل سوئد، نفت رومانی، انبارهای غله اوکراین و البته، زمینهای روسیه برای اسکان جمعیت در حال ازدیاد کشورش.
در این سالها نیروی کار هم در آلمان بسیار ارزان شده بود. چون برای مثال در اوج سالهای جنگ حدود یک چهارم نیروی کار آلمان را یهودیان، اسرای جنگی و اسلاوها تشکیل میدادند.
با تمام اینها، همه این دستاوردهای چشمگیر آلمان، که در سالهای ابتدایی با سیاستهای برقآسای کینزی و در سالهای پسين با حملات گسترده نظامی به دست آمده بود، پس از 1942 رو به افول نهاد. آلمان در مسکو و استالینگراد شکستهای سختی خورد و از آن پس رویای فتح استالینگراد که به فوبیای هیتلر تبدیل شده بود تمام اقتصاد آلمان را در خود بلعید. در اواخر سال 1944 میتوان گفت دیگر تقریبا تمام ظرفیت تولیدی آلمان به بخش نظامی اختصاص یافته بود و هیتلر عملا به وضع مردمش وقعی نمینهاد. چرا که معتقد بود پیروزی در جنگ همه مشکلات را خود به خود حل خواهد نمود. مابقی کار هیتلر و آلمان نازی را همه میدانیم. در اینجا بد نیست به عنوان حسن ختام مقاله توصیهای را که این نابغه سودایی در ماههای پایانی جنگ به وزیر اقتصادش کرده بود بیاوریم. گواهی بر جهان بینی خاص او:
«تمام ذخائر صنعتی و کشاورزی آلمان باید نابود شوند تا چیزی برای متفقین، یا آلمانیهای بازمانده، باقی نماند… اگر در جنگ شکست بخوریم، ملت آلمان نیز نابود خواهد شد. نیازی نیست به نیازهای اساسی مردم توجه شود… کسانی که پس از این جنگ باقی خواهند ماند فرومایهاند!»